شهید هفته-شهید سید محمد ابراهیم جنابان
خاطرات سردار شهید سید محمد ابراهیم جنابان
جنگ تازه شروع شده بود و محمد ابراهیم هر روز از من و پدرش می خواست که اجازه رفتنش را بدهیم. نمی دانم چرا دلم راضی نمی شد. اصلاً نمی توانستم به او بگویم که از ته دل راضیام که برود. میدانستم تا رضایت مرا جلب نکند راهی نمی شود. این اوضاع تا وقتی که خوابش را برای من تعریف کرد ادامه داشت خواب محمد ابراهیم تأثیر زیادی رویم گذاشت احساس کردم که این پسر امانتی است که خدا به ما داده و خودش هروقت که بخواهد او را بازمی گرداند. آن روز آمد پیش من و گفت که خواب دیده می خواهد به همراه دوستش محمدعلی امینی به آسمان پرواز کند اما پنج رشته نخ که به پنجه هایش بسته شده مانع پروازش می شود بالاخره موفق می شود چهار رشته از نخ هارا پاره کند اما یک رشته دیگر او را محکم نگه داشته، بعد به من گفت: «مادرجان من احساس می کنم آن یک رشته شما هستی که اگر رضایت بدهی من بروم آن یک رشته هم از پای من باز می شود.» با لبخند به صورتش نگاه کردم گفتم: «پسرم راضیام به رضای خدا».
راوی: مادر شهید
آن روزها گردان ما در کنار هورالعظیم چادر زده بود. قرار بود بچه ها یک دوره آموزشی آبی-خاکی ۲۲ روزه را بگذرانند. روزهای گرم و زیر آفتاب داغ و سوزان و در نقطه ای که زیر نگاه سیمینوفهای دشمن بود و هر حرکت اضافه ای سبب شناسایی ما می شد باید تمرینهای سخت و طاقت فرسایی انجام می دادیم. شرایط جوی بسیار بد بود. شب ها هوا شرجی و پر از پشه های مزاحم و روزها تمرین سخت زیر آفتاب داغ. بچه ها دیگر تاب و توان نداشتند به طوری که غروب نشده همه از شدت خستگی به چادرها پناه می بردند تا لحظه ای استراحت کنند و برای تمرینات فردا صبح آماده شوند. در این شرایط و با این خستگی مفرط شب ها ما صدای ناله های عاشقانه و راز و نیازهای شبانه فردی را می شنیدیم که دور از چشم همه، خارج از چادرها، پیشانی بر خاک بندگی می سایید و عبادت میکرد. او کسی نبود جز سید محمد ابراهیم جنابان فرمانده گروهان ما از گردان حضرت معصومه (س).
در عملیات والفجر هشت، ابراهیم از ناحیه سینه مجروح شد به طوری که سینه اش ۳۰ بخیه خورد. دکتر برای او استراحت مطلق تجویز کرده بود. هنوز بخیه داشت و کاملاً خوب نشده بود که نرمش میکرد. میگفت: «بیت المال پول مفت ندارد به ما بدهد که این جا استراحت کنیم.»
-یک جوان لات منش آمده بود جبهه و کسی تحویلش نمی گرفت و همه به او می گفتند: «تو خلاف کاری! این جا جای تو نیست!» ناراحت شده بود و از لشگر داشت میزد بیرون که حاج ابراهیم او را دید. به او گفت: «چیه جوان! گرفته ای؟» آن جوان پاسخ داده بود: «حاجی! جبهه ای که می گفتند این است؟ مگر امام نگفت جبهه دانشگاه انسان سازی است، من آمدم این جا آدم بشوم، ولی کسی به من محل نمیگذارد، به من گیر میدهند که تو فلانی و فلانی!» حاجی با مهربانی و درایتی که داشت، جوان را پیش خودش نگه داشت و آن جوان هم پس از شرکت در چند عملیات به شهادت رسید.
راوی: برادرشهید
هر وقت از جبهه برمی گشت حامل پیام شهادت دوستان همرزمش بود. یکبار گفت: «بابا، خسته شدم از بس خبر شهادت دوستانم را برای خانواده هایشان بردم، کی می شود خودم شهید شوم؟!» به شوخی گفتم: «راستی ابراهیم، چرا تو شهید نمی شوی؟» او هم با مزاح جواب داد: «بابا می خواهی شهید بشوم؟ تا حالا آیه (وجعلنا...) را می خواندم، اما دیگر نمی خوانم.» چیزی نگذشت که ابراهیم در عملیات بعدی به شهادت رسید و خدایی شد.
نگار می دانست که قرار است خدایی بشود. پیش از عملیات کربلای یک، ابراهیم از ناحیه گردن مجروح شده بود. فرمانده لشکر به ایشان گفت: «اگر سخت تان است در این عملیات شرکت نکنید.» اما ابراهیم در جواب گفته بود: «تکلیف من در این عملیات روشن می شود.» من هم در آن زمان قصد ازدواج داشتم و به ابراهیم گفتم که می خواهم ازدواج کنم. ابراهیم هم گفت: «صبر کن، این عملیات تمام بشود.» عملیات تمام شد و تکلیف ابراهیم با خودش و خدا و همه ما مشخص شد. او به دیدار خدا شتافت تا گمشده اش را پیدا کند.
راوی: برادر شهید
وقتی از مکه آمد، گفتم: «پس من چی؟ من هم آرزو دارم به مکه بروم.» برگشت و گفت: «مادر عزیزم اگر می خواهی به زیارت خانه خدا شرفیاب شوی، حتما نماز شب بخوان و از خدا درخواست کن. اگر این کار را انجام بدهی قول می دهم سال دیگر همین موقع به حاجتت برسی.» حاج ابراهیم پس از چند ماه شهید شد و درست چهلم شهادت او، من و برادرش حاج سید اسماعیل در مکه مکرمه بودیم. مراسم چهلم را هم همان جا برگزار کردیم .
راوی: مادر شهید
- ۹۴/۰۴/۱۲